آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

ورود به ماه 8 ...

دخترم چند روز پیش وارد ماه ٨ شدی ولی فرصت ندادی برات بنویسم ..... بردمت دکتر و گفت وزن زیاد نکردی و باید بیشتر به غذا خوردنت توجه کنیم ... دکی گفت حالا دیگه چیزای بیشتری میتونی بخوری مثل بستنی - آش - حلیم - عدس پلوی شفته و برنج و خورشتای مختلف در حد اعتدال با ادویه کم ... در مورد بازی هم گفت از این خونه سازی های بزرگ را تا ٣ مکعب را باید رو هم بچینی تو این ماه ... همین روزا میرم برات بخرم ... قد و وزنتو تو قسمت مخصوصش اضافه میکنم ...
24 فروردين 1391

عید امسال 13 روز کامل شمال ...

دخترکم ... امسال اولین سال عیدت بود و واسه همین دوس داشتم همه جا بری و کلی از رسم و رسوم دید و بازدید رو یاد بگیری ... البته میدونم که زوده یاد بگیری ولی ... از این همه روز فقط یه سفر کوچولو به لاهیجان رفتیم و یه سفر کوچولو هم به انزلی لب دریا ... بقیه اش رو همش رفتیم عید دیدنی ... کلی با خاله ها و دایی و عمه ها و عمو و فامیل حال کردی ... کلی باهات بازی می کردن و قلقلکت میدادن و میخندوندنت و تو هم شاد بودی ... من نگران این بودم که بعد اینهمه آدم که دور و برتن تا چند روز دیگه منو تو با هم تنها میشیم باباتم که زیاد نمی بینی شب به شب اگه شانس بیاره و بیدار باشی اونم ... نگرانیم این بود نتونم راحت نگهت دارم و بیتابی کنی ... همینم شد ت...
24 فروردين 1391

اولین مسافرتت به جز شمال ... اصفهان ...

کوچولوی خوشگلم ... این اولین مسافرت ٣ نفریمون بود. فقط منو تو و بابایی مث یه خانواده کامل رفتیم مسافرت و تو یه کم اذیت کردی و نمی زاشتی خوب بگردیم همه جا رو ... و بیشتر دوس داشتی تو هتل لنگر بندازی ... تقصیر خودمونه که بیشتر خونه ای بار آوردیمت دیگه ... ولی اینو بدون که تو یه پدر و مادر گردشی داری و باید خودتو باهاشون تطبیق بدی ... خلاصه تو هتل خیلی راحت بودی و شاد بودی و همش می خندیدی... ما هم سعی کردیم به این موردت توجه کنیم و زیاد اذیتت نکنیم تا به تو هم خوش بگذره و از تفریح خودمون گذشتیم و بیشتر در خدمت شما بودیم ... در ضمن ... با دوستای جدیدت آشنا شدی... دوستایی که ماماناشون از لحظه های اول به وجود اومدنت در جریان ذره ذره بزرگ ...
24 فروردين 1391
1